فرسته برون کرد گردی گزین


بدادش عرابی نوندی به زین

یکی دشت پیمان برنده راغ


به دیدار و رفتار زاغ و نه زاغ

سیه چشم و گیسوفش و مشک دم


پری پوی و آهو تک و گور سم

که اندام مه تازش و چرخ گرد


زمین کوب و دریا برو ره نورد

به پستی چو آب و به بالا چو ابر


شناور چو د ماغ و دلاور چو ببر

از اندیشه دل سبک پوی تر


ز رای خردمند ره جوی تر

چو شب بد ولیکن چه بشتافتی


به تک روز بگذشته دریافتی

به گامی شمردی که از وی زور


بدیدی شب از دور بر موی مور

بجستی به یک جستن از روی زم


بگشتی به ناورد بر یک درم

چو بر آب جستی چو بر کوه راه


به روز از خور افزون شدی شب زماه

برو مژده بر چون ره اندر گرفت


جهان گفتی از باد تک برگرفت

چنان شد میان هوا تیرپوی


که چوگان بدش دست و خورشید گوی

همی جست چون تیر و رفتار تیر


ز نعلش زمین چون ز باد آبگیر

فروهشته پش چون زره بر عنان


برافراشته گوش ها چون سنان

همی بست از گرد تک چشم مهر


همی کافت از شیهه گوش سپهر

سوارش ازو باز ناورد پای


مگر بر در شاه زابل خدای

رسانید مژده به شاه دلیر


که بر اژدها چیره شد نره شیر

ز شادی برو جان برافشاندند


بر آن مژده بر آفرین خواندند

دهانش ز یاقوت کردند پر


دو دستش ز دینار و دامن ز در

به شرنگ بر نیز دیبای لعل


فکندند و زرینش کردند نعل

چو باران درم ریختند از برش


گرفتند در مشک سارا سرش

برفتند نزد سپهبد سیاه


کشیدند پس اژدها را به راه

ز گردون بهم بیست و از پیل پنج


بد از بار آن اژدها زیر رنج

همه ره ز بس بار آن کوه نیل


ز گردون همه بیش نالید پیل

بزرگان ابا اثرط سرفراز


درفش و سپه پیش بردند باز

ز کوس و تبیره برآمد خروش


جهان شد پر از رامش و نای و نوش

همه شهر و ره بود پرخواسته


به آذین و گنبد بیاراسته

شده کوی و برزن چو باغ ارم


زبر مشک و در پای ریزان درم

پذیره شد از شهر برنا و پیر


از آن اژدها خیره وز زخم تیر

به صحرا برون چرمش آکنده کاه


نهادند تا دید ضحاک شاه

بدان خرمی بزمی افکند پی


کزآن بزم ماه آرزو کرد می

بفرمود کامروز دل شادکام


همه یاد گرشاسب گیرید جام

زره دادش و خود و زرین سپر


کلاه و نگین، اسپ و تیغ و کمر

همان جوشن خویش و خفتان جنگ


به خروارها دیبه رنگ رنگ

از آن کاژدها کشت و شیری نمود


درفش چنان ساخت کز هردو بود

به زیر درفش اژدها سیاه


زبر شیر زرین و بر سرش ماه

زمین همه زاول و بوم بست


بدو داد و بنوشت عهدی درست

جهان پهلوانی مرو را سپرد


وزآنجای لشکر سوی هند برد

مرین داستان را سرانجام کار


نبشتند هرکس در آن روزگار

به رود و ره جام برداشتند


به ایوان ها نیز بنگاشتند